برای تویی که به جای یک مرگ عاشقانه به یک زنده بودن ابلهانه می اندیشی.
برای تویی که زمان برایت کابوس شده است.
برای تویی که دلت برای خودت حتی جای امن بودن نیست.
برای تو و برای هر آنکه مانند توست و یا قرار است باشد.
و حتی برای آنانیکه عشق می دانند و عشق عشق نمی کنند.
و تمام زیبایی هایشان، لطافتشان، روح پر از طراوتشان را، در قفسی از جنس عادت محصور کرده اند.
و قفل این قفس از جنس غرور است.
این که بدانی چه می خواهم بگویم.
می خواهم بدانی که کیستی و همه چیز را در خود جستجو کنی.
می خواهم تو را به تو نشان بدهم. همین.
تو در زندگیت خیلی چیز ها را آزموده ای، پس این را هم تجربه کن.
مطمئن باش که حتی اگر برایت بی نفع باشد ، ضرری هم به تو نمی رساند.
دستت را در دستان گرم من بگذار.
به سرزمینی که آنجا، تو از هیچ به همه خواهی رسید.
و تو بعد از آن سفر عاشق خواهی شد.
نمی خواهم بگویم عاشق چه؟ چون خودت خواهی دید.
و این خیلی ساده تر از آن است که فکر میکنی. کافیست که قدم اول را خوب به پیش بروی.
آماده باش،کوله بارت را پر کن از کنجکاوی، از کنکاش، از تشنگی،کفش های آهنی لازم نیست،با پای برهنه بیا.