!!

مثل همیشه صبح از خونه اومدم بیرون،شب خوب نخوابیده بودم و خستگی همه وجودموگرفته بود.

ذهنم مثل همیشه پر از فکرهای جورو واجور بود،ایستگاه اتوبوس مثل همیشه شلوغ،واتوبوس هم.

بعد از کلی له شدن بالاخره یه جا پیداشد برای نشستن. تازه تونستم یه کم آروم بگیرم.

همیشه از دیدن آدمهایی که توی اتوبوس خوابشون میبره تعجب میکردم،اما اینبار خودم چشمام سنگین شده بود . در حالت استراحت بودم که سایه بزرگی را روی صورتم احساس کردم . همینکه چشمامو باز کردم دیدم یه پیر زن حدودا هفتاد ساله و چاق با سر و وضعی معمولی جلوم ایستاده.

گفت:بلند شو من بشینم کمرم درد میکنه ،وای پاهام داره کنده میشه .نمی دونی چه حالی داشتم ،دلم میخواست فریاد بزنم .فرشته هه میگفت بلند شو گناه داره . پیره . مریضه . شیطونه میگفت به تو چه بذار وایسه خوب مریضه با تاکسی بیاد . فرشته هه میگفت شاید پول نداره. شیطونه میگفت تو هم خسته ای یکی دیگه بلند شه بی خیال شو چشماتو ببند .

این دوتا تو کشمکش بودند و من مونده بودم چیکار کنم ،حرف کدومو گوش بدم . تا اینکه خانمی که جلوی من نشسته بود بلند شد تا ایستگاه بعد پیاده بشه .پیره زنه هم سریع و با غر جای اون نشست .

خیالم راحت شد . حس کردم خیلی شانس دارم که هیچ اتفاقی نیوفتاد .

مدتی گذشت تا اینکه صدای بلند زنگ تلفن همراه یکی از مسافرا دوباره چرت منو به هم زد .

اما همینکه دیدم صدا قطع نمیشه چشمامو باز کردم تا ببینم صدا از کجاست تا یه چشم غره هم به اون برم که چشمت روز بد نبینه دیدم یه گوشی نقره ای خوشگل دست همون پیر زن با اون سر و وضعه .

حسابی کفری شده بودم .گوشی رو با افاده تمام جواب داد و بعد از یک مکالمه طولانی و کلی خوش و بش با طرف قطع کرد. تو صداش وقت صحبت کردن هیچ اثری از اون هن هن قبلی که نشان از کشیدن درد زیاد بود دیده نمی شد .

فرشته هه که فرار کرد،شیطونه کلی خندید و منو سرزنش کرد که تو میخواستی جاتو به این بدی . دلت برای این میسوخت .

فرشته هه وقتی میرفت گفت خیلی وقت بود به این نتیجه رسیده بودم که دیگه جای من اینجا نیست .

حالا دیگه کمتر دلم به حال کسی میسوزه . حالا دیگه بیشتر خودموم میبینم .

 

                                                                               

                                                                               نقل قول از یک همشهری