بلبل،روزی ناخوش شد و نتوانست بخواند
گنجشک ها گفتند:
- ناخوش نیست،از تنبلی است که نمیخواند
بلبل،آزرده خاطر از این ناباوری،
آخرین نیروهای خود را به آوازش داد و چهچه زد.
گنجشک ها گفتند: نگفتیم که نا خوش نیست؟!...
و بلبل که همه توش و توانش را به آوازش داده بود ، با آخرین سرود بر زمین افتاد و مرد!...
گنجشک ها گفتند:
- عجب! وقتی تا این حد ناخوش بود ، پس چرا آنقدر آواز خوانی کرد و چهچه سر داد؟!...
محمد عاصمی
سلام دوست عزیز .. خوبی ؟ وبلاگ جالبی داری و مطالب کوتاه و خواندنی مینویسی . هم بلبل اشتباه کرد هم کاری خوبی کرد اشتباه از اون جهت که نباید رو خودش فشار میاورد .. و درستیشم اینه که به قول معروف با سیلی صورتشو سرخ نگه داشته که کسی از حالش نفهمه... به هر حال .. به منم یه سری بزن خوشحال میشم منتظرم .. خداحافظ..!!
آرزومند آرزوهایت نوید ( پسر جنوب )
سلام عزیز
خوبی
زیبا بود
موفق باشی
خیلی زیبا بود
چه میشه کرد که اطرافیان در مورد تو حرف نزنن
هر کاری بکنی یه حرفی پشتت میزنن
به هر حال
ممنون
سلام به دوست عزیزم
صدای قلمت گرم است اما گویی آشفته است
هر شب به کنار پنجره برو ونفس عمیق بکش چشمانت را باز کن خواهی دید چه میشود
دوست آسمانی تو)...
چه قدر بده کسی درد آدم رو نفهمه
سلام
به نظر من بلبل نمی بایست به حرف کسی گوش کند.
سلام و تشکر از وبلاگ با احساستان . من در خواستی داشتم که خواهش میکنم برایم بفرستید چون حقیقتا مدتهاست دنبال این گمشده میگردم و اسم آنرا امروز در وبلاگ شما دیدم و آن محمد عاصمی است نمیدانم شاید مشابهت اسمی باشد شاید هم گمشده واقعی من ....به هر حال خواهش میکنم اگر میشود برایم ایمیل بزنید و اطلاعاتی بیشتر ( اگر دارید ) از محمد عاصمی به من بدهید . قبلا از لطف شما متشکرم .
هستی