بچگی هات یادت میاد؟ عجب عالمی بود. مدرسه،زنگ تفریح،بازی دسته جمعی،مشق های طولانی،تنبلی ها موقع نوشتن دیکته شب،امتحانای آبکی.فکرمیکردیم چقدر کارهای سختی انجام میدیم.پیش خودمون فکر میکردیم اگه پدرمادرامون الان جای ما بودن بلد نبودن مسئله های ما رو حل کنن.حالا که بزرگ شدن فکر میکنن از ما بیشتر بلدن!!چقدر دلم میخواست جای معلمم باشم.فکر میکردم اون همه چیز بلده.حتی بیشتر از بابا مامان. حالا که فکر میکنم میبینم چه روزهای قشنگی رو پشت سر گذاشتم.چه دوستهایی رو از دست دادم.از اون همه دوست دوــ سه تا موندن.چیزی نمونده اونا هم یکی از همون آتیش پاره ها داشته باشن. گذشت.... تمام روزهای خوش و شیرین.چه روزهای قشنگی رو برای خودم تصور میکردم.فکر میکردم وقتی بزرگ شدم چه کارهایی میکنم.فقط آرزو میکردم.چه آرزوهایی.خیلی از آرزوهای بچگیم الان برام غیر منطقیه. دلم میخواست بزرگ بشم تا مجبور نباشم روزی ۴ بار غذا بخورم!دلم میخواست وقتی بزرگ شدم تمام آلوچه های مغازه نزدیک مدرسه رو بخرم و یکجا بخورم. فکر میکردم ۲۰ سالم شد دیگه خیلی بزرگم.دلم میخواست ۳ تا بچه داشته باشم و یک بنز. شاید یه روزی یک بنز بخرم اما ۳ تا بچه...
سلام واقعا یادش بخیر چه روزایی بود...... من این آرزوها رو نمی دونستماااا...یا شایدم مثل همیشه یادم نمیاد؟؟؟ همه اینا یه طرف...اون لی لی ا یه چیزه دیگه بود!! با بهتـــــــــــــــرین ارزوها!
سلام متن خوبی بود...اره...بچگی خیلی قشنگه...چرا؟چون اون رو برامون می سازن..ولی بزرگی رو خودمون باید بسازیم و این کار هرکسی نیست...ولی می دونم که تو معمار خوبی هستی...نیستی؟ درسته...روزهای قشنگی رو ژشت سر گذاشتیم و روزهای قشنگ تری رو خواهیم ساخت به امید اون روز
و تعم عشقی بر لبانم خواهد نشست به شیرینی عشقی که در قلبم زندگی رو شروع کرده... زندگی کنم برای عشقم.....عشق رو سر چشمه زندگی قرار بدهم...و معشوقم را خود زندگی... با گفتاری نرم گفتم... و می گویمم دوست دارم....عشقم... عشقم...عشقم....
مجید کارامد
یکشنبه 11 مردادماه سال 1383 ساعت 03:09 ب.ظ
سلام
واقعا یادش بخیر چه روزایی بود......
من این آرزوها رو نمی دونستماااا...یا شایدم مثل همیشه یادم نمیاد؟؟؟
همه اینا یه طرف...اون لی لی ا یه چیزه دیگه بود!!
با بهتـــــــــــــــرین ارزوها!
سلام ...
آخی . منو یاده دوران خوب بچگی انداختی . آرزوهای بچگی واقعا شیرین بود .هــــــــــــــــــــی ... جووووونی
سلام
متن خوبی بود...اره...بچگی خیلی قشنگه...چرا؟چون اون رو برامون می سازن..ولی بزرگی رو خودمون باید بسازیم و این کار هرکسی نیست...ولی می دونم که تو معمار خوبی هستی...نیستی؟
درسته...روزهای قشنگی رو ژشت سر گذاشتیم و روزهای قشنگ تری رو خواهیم ساخت
به امید اون روز
و تعم عشقی بر لبانم خواهد نشست به شیرینی عشقی که در قلبم زندگی رو شروع کرده...
زندگی کنم برای عشقم.....عشق رو سر چشمه زندگی قرار بدهم...و معشوقم را خود زندگی...
با گفتاری نرم گفتم... و می گویمم دوست دارم....عشقم... عشقم...عشقم....
سلام
من دونیایی بچه ها رو خیلی دوست دارم
چون......
خسته نباشی
واقعا آلی بود
سلام عزیز
سلام
مطلب قشنگی بود یه سر هم به وبلاگ من بزن
خدا حافظ